معنی شاگرد استاد

لغت نامه دهخدا

مسجد استاد شاگرد

مسجد استاد شاگرد. [م َ ج ِ دِ اُ گ ِ](اِخ) از بناهای قرن نهم شهر تبریز و فعلاً مخروبه است. رجوع به «جامع تبریز» در ردیف خود و جغرافیای سیاسی کیهان شود.


شاگرد

شاگرد. [گ ِ] (اِ) آموزنده ٔ علم یا هنر نزد کسی. (فرهنگ نظام). کسی که در نزد معلم و استاد تحصیل علم و کمال یا صنعت کند و کسی که در مدرسه به تحصیل بپردازد. تلمیذ و محصل و متعلم. (ناظم الاطباء). تلمیذ. (آنندراج). کسی که در نزد معلم و استاد کسب علم و هنر کند. کسی که در مدرسه تحصیل نماید. (حاشیه ٔ برهان چ معین). مؤلف فرهنگ نظام ذیل کلمه ٔ شاگرد نویسد: در عصر تیموری هندوستان مسلمانان هند که زبان آنها فارسی بود لفظ شاگرد را مخفف «شاه گرد« »گرد شاه » فهمیده به یک دسته از نوکرهای خصوصی اطراف شاه شاگردپیشه میگفتند. و تاکنون در سلطنت دکن همانها را شاگردپیشه میگویند. اگر قیاس مذکور صحیح باشد در معنی تلمیذ و آموزنده ٔ فن مجاز خواهد بود که معلم تشبیه بشاه شده و شاگردان اشخاص دور شاه، لیکن تصور مذکور درست نیست مرکب از: شاس. بمعنی حکومت و تربیت و گِرد محرف کرت َ اسم مفعول بمعنی کرده شده که مجموع تربیت کرده شده است و لفظ گِرد محرف کرده (اسم مفعول) در فارسی متعدد هست مثل داراب گرد (نام شهر) بمعنی کرده ٔ داراب (ساخته ٔ داراب) و یزدگرد بمعنی کرده ایزد (ساخته ایزد). (فرهنگ نظام). شاگرد مقابل استاد و معلم:
بحیله ساختن استادبخردان زمین
بحرب کردن شاگرد پادشاه زمان.
فرخی.
فضل و کرم کرد تست، جود و سخا ورد تست
دولت شاگرد تست، جوهر عقل اوستاد.
منوچهری.
بویوسف یعقوب انصاری قاضی قضات هارون الرشید و شاگرد امام ابوحنیفه... از امامان. اهل اختیار بود. (تاریخ بیهقی).
هر که شاگرد روز و شب نبود
جز تهی دست و بی ادب نبود.
سنایی.
جرم ز شاگرد و پس عتاب بر استاد
اینت به استاد اصدقای صفاهان.
خاقانی.
خِرّیج، شاگرد فراراه افکنده و برساخته شده. (منتهی الارب). || کارآموز در خدمت دبیران دیوان رسالت. وردست و منشی ومحرر و دبیران زیردست در دیوان رسائل. دست پرورده ٔ دبیران. پرورده. کار آموخته ٔ دیوان ترسل: گفت [خواجه احمد حسن] فردا بدیوان باید آمد و بشغل کتابت مشغول شد و شاگردان و محرران بیاورید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 152). بوسهل آمد و پیغام امیر آورد که... خواجه باید که در این کار تن دردهد که حشمت تو باید شاگردان و یاران هستند همگان بر مثال تو کار کنند. (تاریخ بیهقی). در خلوت که با وزیر داشت بوسهل را گفتی: بوالفضل شاگرد تو نیست او دبیر پدرم بوده است و معتمد وی را نیکودار اگر شکایتی کنی همداستان نباشم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 614). || کارمند دون پایه. کارمند وردست: پس از این هیچکس را تمکین آن نباشد که در پیش ما خارج حدخویش سخن گوید چه فرمان ما راست و از ما گذشته خواجه ٔ فاضل را و دیگران بندگان مااند و شاگردان وی. (از مواضعه ٔ احمدبن حسن میمندی از مجمل فصیحی خوافی). || زیردست. دست پرورد. ریزه خوار خوان. مطیع و در مرتبه ٔنازلتر از او قرار داشتن:
دست او هست ابر و دریا دل
ابر شاگرد و نایبش دریاست.
فرخی.
|| نوچه. نوآموز. پرورده. مربی. دست پرورد. برپی استاد رونده:
نخجیروالان این ملک را
شاگرد باشد فزون ز بهرام.
فرخی.
دعوی کنند گرچه براهیم زاده ایم
چون ژرف بنگری همه شاگرد آزرند.
ناصرخسرو.
کاهلی شاگرد بدبختی است. (قابوسنامه).
شاگرد خادمان در اوست روزگار
کاستاد بحر دست جواهرفشان اوست.
خاقانی.
بهمه حال رعیت چون راعی نباشد و مطیع چون مطاع و شاگرد چون خواجه و مقتدی چون مقتدا. (نقض الفضایح ص 135).
- امثال:
شاگرد رفته رفته به استاد میرسد. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 1006).
|| مرید. پیرو. مقابل مرشد. (ناظم الاطباء): در خدمت شیخ ابوالوفا مهدی معروف به بغدادی با جمعی اصحاب و شاگردان. (از ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 111). || کنایه از حواریون و تابعان حضرت عیسی (ع). (از قاموس کتاب مقدس). || دستیار. که در خدمت استاد صنعتگر ایستد. که زیر دست استاد صنعتگر کار کند و کار آموزد:
یکی نامور بود بوراب نام
پسندیده آهنگری شاد کام
ورا یار و شاگرد بد سی و پنج
ز پتک وز آهن رسیده برنج.
فردوسی.
ورازرگر آمد ز روم و ز چین
ز مکران و بغداد و ایران زمین
هزار و صد وبیست استاد بود
ز کردار این تختشان یاد بود
و با هر یکی مردشاگرد سی
ز رومی و بغدادی و پارسی.
فردوسی.
آن کند در دو ماه بنا گرد
که نبیندبسالها شاگرد
باز شاگرد آن چشد ز سرور
که نیابد به سالها مزدور.
سنایی.
بسان پاچه ٔ گاوی که از موی
برون آرد ورا شاگرد رواس.
سوزنی.
ترا تا پیش تر گویم که بشتاب
شوی پس تر چو شاگرد رسن تاب.
نظامی.
- امثال:
برای آموختن نجاری چهار سال شاگرد نجار بودم.
ترکیب ها:
- شاگرد آهنگر. شاگرد ارسی دوز. شاگرد بنا. شاگرد خراط. شاگرد خیاط. شاگرد رزاز. شاگرد سراج. شاگرد عِلاقه بند. شاگرد کفشدوز. شاگرد لحافدوز. شاگرد مسکر. شاگرد نجار.
|| خادم. خدمتگار. غلام. (از بهار عجم) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). در اصل بمعنی خادم است و بمعنی تلمیذ مجازاًشهرت یافته و ظاهراً لفظ شاگرد در اصل شاه گرد بود زیرا که خادمان گرداگرد شاه و مخدوم خود استاده شده مترصد در فرمان و خدمت باشند. بهمین جهت خدمتکاران رابعربی حواشی گویند. (از غیاث اللغات). خدمتگزاران خاص شاه. (فرهنگ نظام). کهتر. بنده. خدمتگر. آنکه در خدمت بزرگی باشد:
ندانی که آرش ورا [منوچهر را] بنده بود
بفرمان و رایش سرافکنده بود
دگر همچو کیخسرو کینه جوی
که چون رستمی بود شاگرد اوی
هم آیین شاهانش نگذاشتی
یکی چشم بر تخت نگماشتی.
فردوسی.
بدره بر بدره فروریخته باشند هنوز
که همی گویند ای شاگرد آن بدره بیار.
فرخی.
تو را نه چرخ و هفت اختر غلام است
تو شاگرد تنی حیفی تمام است.
ناصرخسرو.
شاگرد اهل علم شوی به زانک
اکنون رهی و چاکر خاتونی.
ناصرخسرو.
باغ در باغ گرد بر گردش
خلد مولا و روضه شاگردش.
نظامی.
من فتاده بدست شاگردان
بسفر پای بند و سرگردان.
سعدی.
زرش دیدم و زرع و شاگرد و رخت
ولی بی مروت چو بی بر درخت.
سعدی.
و رجوع به شاگردپیشه شود.
|| خادم و غلام و پادو حجره ٔ تاجر و بازرگان. آنکه در خدمت بازرگان و تاجر باشد بمزد. کسی که در خدمت و زیردست تاجری بمزد کار کند و دستیار مرد باشد:
همی گفت پرمایه بازارگان
به شاگرد کای مرد ناکاردان.
فردوسی.
بفرمود خسرو بسالار بار
که بازارگان را کند خواستار
بیاورد شاگرد با او بهم
یکی شاد از ایشان و دیگر دژم.
فردوسی.
چنین گفت شاگرد کاین یک تنست
چنان دان که مرغ از شمار منست.
فردوسی.
خلعتهای خلیفه را بر استران در صندوقها بار کردند وشاگردان خزینه بر سر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376). شاگرد بیاع از پس بازرگان برفت و گفت ای خواجه، شاگردانه بده. (قابوسنامه ص 180). پدر گفت ای پسر منافع سفر... بسیار است ولیکن مسلم پنج طایفه راست. نخستین بازرگانی که... کنیزکان دارد دلاویز و شاگردان چابک. (گلستان). || صندوقدار. خزانه دار. موکل دخل و خرج: پیش از آنکه عامل وصل خراج اصل بدیوان گزاردی شاگرد حق حسابی و رسم عتابی درخواست. (سندبادنامه ص 105). امر فرمود تاقها رمه و شاگردان در بغداد هرچه بدان احتیاج حراست داشت... با خود روانه گردانید. (محاسن اصفهان). || محرر دفتر تجارت و دفتر صراف و جز آن. (ناظم الاطباء). || مهتر چارپایان. (ناظم الاطباء).

شاگرد. [گ ِ] (اِخ) نام محلی است در ساحل شرقی ایران بخلیج فارس گویا نزدیک سرباز و قصر قند. (یادداشت مؤلف).


استاد

استاد. [اُ] (اِخ) لقب ابوالبرکات، طبیب، صاحب کتاب معتبر، و چون در طب استاد گویند مراد او باشد.

استاد. [اُ] (ص) (معرب آن نیز استاد و استاذ) اوستاد. اُستا. اوستا (مخفف اوستاد). ماهر. بامهارت. صاحب مهارت. حاذق. (دهار) (ربنجنی):
از غایت بی ننگی و از حرص گدائی
استادتر از وی همه این یافه درایان.
سوزنی.
ز گوهر سفتن استادان هراسند
که قیمت مندی گوهر شناسند.
نظامی.
حاذق، سخت استاد. (ربنجنی).
- استاد شدن، ماهر شدن. حذق. حذاق. ثقف.
- استاد کردن، ماهر کردن.
|| علیم. نیک دان. دانا و عالم علمی یا فنی. داننده ٔ صنعتی از امور کلیه و جزئیه. (برهان): و هر کسی که خواب داند گزاردن و استاد بود چون کسی او را خوابی پرسد اگر آن خواب بد بود او خاموش بود و نگزارد. (ترجمه ٔ بلعمی از طبری).
ز روم و ز هند آنکه استاد بود
وز استاد خویشش هنر یاد بود.
فردوسی.
هزار و صد و شصت استاد بود
که کردار آن تختشان یاد بود
یکی دیگ رویین ببار اندرون
که استاد بود او بکار اندرون.
فردوسی.
جوان رفت و آورد خامه دویست
به استاد گفت ای گرامی مأیست.
فردوسی.
فرستاد کس نزد آهنگران
هر آنکس که استاد بود اندر آن.
فردوسی.
ز دیوار گرهم ز آهنگران
هر آنکس که استاد بد اندر آن.
فردوسی.
وز ایشان هر آنکس که استاد بود
زخشت و ز گل در دلش یاد بود.
فردوسی.
ز هر کشوری مردم پیش بین
که استاد یابی بدین برگزین.
فردوسی.
به استاد گفت این شکار من است
گزاریدن خواب کار من است
فرستاد و رفتند از ایوان شاه
گرانمایه استاد با نیکخواه.
فردوسی.
سخت خوب آمد این دو بیت مرا
که شنیدم ز شاعری استاد.
فرخی.
کاتب نیکست و هست نحوی استاد
صاحب عباد هست و هست مبرد.
منوچهری.
هنر در پارسی گفتن نمودند
کجا در پارسی استاد بودند.
(ویس و رامین).
گفتم [عبدالغفار] زندگانی خداوند دراز باد بر آنجمله که خداوند نبشته است هیچ دبیر استاد نتواند نبشت. (تاریخ بیهقی ص 131). بفرمود تا هر امیری صد مرد استاد جمع کردند. (قصص الانبیاء ص 151). گفت این مال ازدزدی جمع شده است که در آن کار استاد بود. (کلیله ودمنه).
مگر میرفت استاد مهینه
خری می برد بارش آبگینه
یکی گفتش که بس آهسته کاری
بدین آهستگی بر خر چه داری
بگفتا هیچ دل پرپیچ دارم
اگر این خر بیفتد هیچ دارم.
عطار.
|| سرور. رئیس (در طبقه ٔ شعرا و دانشمندان و محتشمان):
رودکی استاد شاعران جهان بود
صدیک از وی توئی کسائی پرگست.
کسائی.
استاد این سرای بآئین همی بود
رای رئیس سید ابوسهل حمدوی.
فرخی.
استادان در صفت مجلس و صفت شراب و تهنیت عید و مدح پادشاهان سخن بسیار گفته بودند. (تاریخ بیهقی ص 276). اگر این فاضل از روزگار ستمکار داد یابد و پادشاهی طبع او را به نیکوکاری مدد دهد چنانکه یافتند استادان عصرها... در سخن موئی بدو نیم شکافد. (تاریخ بیهقی ص 281). || رئیس و سَر کاری، چون استاد در دکان نجار نسبت به شاگردان. || امام. راهنما. پیشوا. دلیل:
براندیش و از نام خود یاد کن
خرد را بدین کار استاد کن.
فردوسی.
سخن های نکو را یاد می دار
وزآن در پیش خویش استاد میدار.
ناصرخسرو.
|| خواجه سرا. خِصی. خادم. (تاج العروس). آغا. رجوع به استاذ شود. || آموزنده. (مؤید الفضلاء). معلم اطفال و جز آن. مُکتِب. مدرس. آموزگار. آموزاننده. (برهان). مقابل شاگرد و تلمیذ و میلاو. ج، اساتید، اساتذه:
میلاو منی ای فغ و استاد توام من
پیش آی و سه بوسه ده و میلاویه می لاو.
رودکی.
هم آنکس که استاد طلحند بود
بفرزانگان بر خردمند بود.
فردوسی.
زآنکه استاد تو اندر همه کاری پدر است
چون پدر گشتی اندر همه کاری استاد.
فرخی.
بحیله ساختن استاد بخردان زمین
بحرب کردن شاگرد پادشاه زمان.
فرخی.
خردمندان دانستندی که نه چنانست و سری می جنبانیدندی و پوشیده خنده میزدندی که وی [بوسهل زوزنی] گزافگوی است جز استادم [ابونصر مشکان] که وی را فرو نتوانست برد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 176). استادم [ابونصر مشکان] بمن [ابوالفضل بیهقی] رسید اشارتی کرد سوی من، پیش رفتم. (تاریخ بیهقی ص 166). من بازگشتم و هرچه دیده بودم با استادم بگفتم. (تاریخ بیهقی ص 228). مردی بزرگ بود این استادم. (تاریخ بیهقی ص 615). جواب استادم نبشته بود هم بمخاطبه ٔ معتاد. (تاریخ بیهقی ص 379). امیر گفت شاگردان بددل و بسته کار باشند چون استاد شدند و وجیه گشتند کار دیگرگون کنند. (تاریخ بیهقی ص 342). دیگر روز چون بار بگسست وزیر را بازگرفت با استادم ابونصر. (تاریخ بیهقی ص 394). بخلیفه و وزیر خلیفه نامه ها استادم بپرداخت. (تاریخ بیهقی ص 363).
مر استاد او را بر خویش خواند
ز بیگانگان جای پردخت ماند.
(از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
خجلت عیب تن خویش و غم جهل کشد
کودکی کو نکشد زحمت استاد ادیب.
ناصرخسرو.
دگر گفتند هرگز کس بدین در
نه شاگردی نه استادی نه استاد.
ناصرخسرو.
با هر مرد استاد هزار شاگرد و سیصد هزار مرد جمع آمدند. (قصص الانبیاء ص 151).
با دل گفتم چو در حضر شاد نه ای
وز بند زمانه یک دم آزاد نه ای
در تجربه های دهر استادان را
شاگردی کن کنون که استاد نه ای.
(از مقامات حمیدی).
جرم ز شاگرد و پس عتاب بر استاد
اینت به استاد اصدقای صفاهان.
خاقانی.
شاگردخادمان در اوست روزگار
کاستاد بحر دست جواهرفشان اوست.
خاقانی.
ز کس بدهر خجل نیستم بحمداﷲ
مگر ز ایزد و استاد صدر احرارم.
خاقانی.
تمتعی که من از فضل در جهان دیدم
همین جفای پدر بود و سیلی استاد.
ظهیر فاریابی.
صدمه های عشق را کی بوالهوس دارد قبول
کی شناسد طفل قدر سیلی استاد را.
ظهیرفاریابی.
پادشاهی پسر بمکتب داد
لوح سیمینش در کنار نهاد
بر سر لوح او نبشته بزر
جور استاد به ز مهر پدر.
سعدی.
سعی نابرده در این راه بجائی نرسی
مزد اگر میطلبی طاعت استاد ببر.
حافظ (دیوان چ قزوینی - غنی ص 170).
- استاد معلم، آموزگار. آموزنده:
استاد معلم چو بود کم آزار
خرسک بازند کودکان در بازار.
سعدی.
|| در اصطلاح کنونی معلمین مدارس عالیه را به سه قسمت تقسیم کنند: استاد (بالاترین درجه)، دانشیار، دبیر. || مأمور وصول مالیات: بمن [ابومحمد کاتب] چنین رسانیدند از بعضی از ایشان [مردم قم] که شاخهای کوچک تر از درخت می گرفتندو پسران خُرد خود را به روی درمی انداختند، و بدان چوبها ایشان را می زدند، و در زبان ایشان می نهادند که بگوئید: اﷲ اﷲ ایها الاستاذ تأمّل حالی، فقد وقع الیرقان علی غلّتی فأفسدها، و وقع الدّود علی قطنی فأکله و احتاج (و اجتاح ؟) الجراد و القمل سائر مابقی، یعنی اﷲ اﷲ ای استاد اندیشه کن در حال من بحقیقت که زنگار در غلّه ٔ من افتاد و آنرا تباه گردانید و کرم واقع شد در پنبه زار من و آنرا بخورد و آنچه باقی ماند ملخ بکلی بخورد... (تاریخ قم). رجوع به امثال و حکم «میخ قمی » ص 1772 شود. || دلاّک (در تداول عوام).
- استاد برَسان کردن، تعبیری مثلی است و معنی آن، با کمی و نارسائی پارچه وقماش، بسختی و صعوبت از آن جامه ای کردن. رجوع به استاذ شود.

استاد. [اُ] (اِخ) یکی از نامداران ایران به زمان خسرو پرویز.

استاد. [اِ] (فرانسوی، اِ) (از یونانی ستادین) نزد یونانیان مقیاس طول به اندازه ٔ 600 گام یونانی. استاد یونانی معادل 185 گز (متر) بود. (ایران باستان ص 593 و 843).

فرهنگ عمید

شاگرد

کسی که نزد دیگری علم یا هنر می‌آموزد،
پسری که در دکانی خدمت می‌کند،
وردست، کمک (در ترکیب با کلمۀ دیگر): شاگرد شوفر، شاگرد بنا،

مترادف و متضاد زبان فارسی

شاگرد

پیرو، تلمیذ، دانش‌آموز، کارآموز، متعلم، متلمذ، محصل، پادو، نوچه،
(متضاد) استاد


استاد

آموزگار، مدرس، مربی، معلم، هیربد، خبره، زبردست، کاردان، ماهر، متبحر، کارفرما، صنعتگر، دانا، عالم، رئیس، سرکرده، مهتر،
(متضاد) شاگرد، ناشی

فارسی به عربی

شاگرد

تابع، تلمیذ، صاحب، صانع، طالب

فارسی به آلمانی

شاگرد

Schüler (m), Student (m)

معادل ابجد

شاگرد استاد

991

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری